جولان رنج در «پیرخوشاب»

«مرده‌ها که رفته‌اند، فکری به حال زنده‌ها کنید، همه‌شان یا سل دارند یا ریه‌هایشان از کار افتاده، عمرشان به 40سال نرسیده به اندازه 80 ساله‌ها درد می‌کشند، کپرها که پنجره ندارد، زمستان‌ها آنقدر دود جمع می‌شود که نمی‌شود کنار دستی‌ات را پس بزنی، از ترس سرما، دود می‌خوریم، اما بیرون نمی‌رویم. می‌توانی بفهمی در یک جای تنگ پر از دود، نفس کشیدن یعنی چه، سرفه پشت سرفه، درد پشت درد...!.»

عصر خبر به نقل از ايران: «شوهر خواهرم همین چند وقت پیش از بوی گند، جای خوابش را عوض کرد، آدم بدی نبود، دروغ چرا! خواهرم، آنقدر ترشح داشت که به سختی می‌نشست! اول‌ها این‌طور نبود که، کم کم، لگن‌اش سیاه شد، بعد از 5 زایمان. کمرش له شده بود، بچه‌اش را به‌زور زیر بغل می‌زد، بیچاره نای راه رفتن نداشت، یک روز ترک موتور‌ش کردند و بردندش «زه کلوت»، دکتر گفته بود رحمش چرک کرده، می‌گفت باید یک جای بهداشتی بسازیم، باید دستشویی برویم، نه پشت این همه سنگلاخ! مردها باز کارشان را می‌کنند و می‌روند، اما ما زن‌ها، از ترس نیش عقرب، شب‌ها، کلاهمان هم که بیفتد، برنمی‌داریم. خیلی شب‌ها، از زور دل درد تا صبح توی کپر گریه کرده‌ام.آب هم که می‌بینی، شور شور است با یک شیر آب! حتی برای خوردن هم نمی‌ماند، چه برسد به حمام و این کارها! شده وقت‌هایی که یک ماه هم، یک قطره آب به بدنمان نخورده، دکتر ولی گفته بدنمان باید تمیز شود، با چه؟ با این سنگ؟! بچه را با همین سنگ‌ها تمیز می‌کنیم، ولی همیشه نمی‌شود که! پای بچه زخم می‌شود….»زن راست می‌گوید، در «پیر خوشاب» نه خبری از «سرویس بهداشتی» است و نه حتی دور چینی از سنگ که نشانت دهد، اینجا «حمام» است! تنها دارایی هر خانواده، یک آفتابه پلاستیکی زوار در رفته است که پشت کپرهایشان، لای سنگ‌ها، چفت وبست شده! اما میهمان عزیز کرده‌شان که بیاید، اهالی، آفتابه را با جیره آبشان پر می‌کنند و بعد هم برای دست شوری، تقدیم میهمان! اما زن‌ها به وقت استحمام، دور هم، یک گوشه دنج، پشت یک کپر پیدا می‌کنند، یکی ملحفه می‌گیرد و آن یکی، با تکه پارچه‌های کوچک نمناک، تنش را پاک می‌کند، نوبت به نوبت، کارشان که تمام شد، رختشان را در آبی که از چند روز مانده، لای ظرف‌های نشسته آب می‌کشند! بعد هم با دستانی که از سختی سنگ و خاک، به زمختی ساقه‌های نخل درآمده، روی کپرها پهن می‌کنند!«صادق» که حالا نصفه و نیمه حرف‌های «زهرا» را شنیده، مرا به زبان محلی به داخل کپر دعوت می‌کند. پذیرایی‌شان تنها یک چای فلاسکی چند روز مانده است در استکان‌های شیشه‌ای کبره بسته! مرد به خیال خودش، استکان را چند بار آب کشیده!: «دلم برای زهرا می‌سوزد، زن نیستم، اما طاقت جان کندنش را ندارم.»این حرف‌ها و این مرد! می‌پرسم: «دلت تازه می‌سوزد 6 سال و 4 بچه!؟»«چه کنیم وسیله پیشگیری از بارداری نداریم که، از که بگیریم. خودمان هم دلمان نمی‌خواهد، فک کردی دوست دارم این بچه‌ها، توی این خل و خاک، بزرگ شوند.شب‌ها از ترس همین بچه‌ها، به سختی، پهلو به پهلو می‌شویم، راحت نیست که 5 نفر زیر یک پتو! لالوی هم…»اسم خانه‌های پیرخوشابی‌ها را نمی‌توان «کپر» گذاشت، بیشتر، سنگ‌های روی هم سوار شده‌ای هستند که سقفشان از شاخه‌های درخت خرما درست شده! کف‌اش، اما با زیلوهای زبر آفتاب خورده‌ای پوشیده شده که به زحمت می‌توان با پاپوش تحمل‌شان کرد! هر خانواده، دو خانه دارد، یکی برای زمستان‌ها و دیگری برای تابستان‌ها! یکی از سنگ است و دیگری از پارچه‌های ضخیم چند لایه…. حالا، درهای خانه‌های زمستانی، بسته است! اهالی می‌گویند، زمستان‌های اینجا، پر از برف است. اما برفی که سوز سرمای باد، ننشسته، سنگش می‌کند! نه می‌شود، پارو کرد و نه می‌شود قدم از قدم برداشت! یک تکه یخبندان به پهنای «پیرخوشاب» که اهالی را جز به‌زور زنده ماندن، بیرون نمی‌فرستد. یعنی زمستان‌ها به ندرت کسی از کپر بیرون می‌آید، نه اینکه نخواهد، نمی‌شود! ورودی چادر را بالا نزده، سوز سرما بیچاره‌ات می‌کند، برای همین مردها از حالا به‌دنبال شاخه و خار و تیغ می‌روند و گوشه کپرها انبار می‌کنند. وای به روزی که یک نفر، سرما بخورد! مرگش حتمی است! مثل پسر 4 ساله «مجید»، یک سردرد ساده، روانه قبرستانش کرده! بیچاره پدر چند سال پیش هم نیش عقرب، زن اولش را گرفت! از آن وقت به بعد، دورتادور جای خوابشان را سنگ چین می‌کنند تا عقرب‌هایی که بزرگی‌شان به اندازه یک کف دست است، راه تنشان را پیدا نکنند!«نیمه شب، تب سختی کرد، سرش داغ داغ بود، کاری بلد نبودیم که، نه قرصی داشتیم، نه دارویی! هی برف می‌آوردیم، می‌گذاشتیم روی سر بچه. نگذاشته، آب می‌شد. همان وقت جاده کیپ تا کیپ پر از برف و سنگ بود! تا صبح، خواب به چشمم نیامد، یکدفعه دیدم تنش بی‌حس است، هی تکانش دادم، فریاد زدم، با همین دست‌ها، سرش را گذاشتم لای برف‌ها، دلم می‌خواست چشم باز کند، ولی خشک شده بود خشک خشک! از بیچارگی بچه را گذاشتم بیرون، داخل آن یکی کپر، روی برف…. جسد‌ش چند ساعت نگذشته، یخ زده بود، چه می‌شد کرد، صبر کردم، برف که‌بند آمد، با زور یک جا را کندیم، چند روز درگیر کندن بودیم، به خاک نمی‌رسیدیم، تا بالاخره یک جا زمین پایین رفت….»راه ورودی‌مان به روستا از سه قبرستان می‌گذرد، زمین‌های سنگلاخی 40-30 متری که دورتادورش را با همان سنگ‌های کوهستان به ارتفاع یک متر دیوارکشی کرده‌اند… اول فکر می‌کردم، هر قبرستان متعلق به خانواده یا جنسیتی خاص است، اما قصه «مجید» را که شنیدم، فهمیدم اینجا، زمین، هم دلش از سنگ شده، به همین راحتی‌ها، به کسی راه نمی‌دهد!«عزیزمان که از دست می‌رود، شاخه‌های نخل را روی هم می‌گذاریم و بعد هم با یک تکه پارچه تمیز و کمی آب، غسلش می‌دهیم، مرده بدون غسل و کفن که نمی‌شود! مثلاً شیعه‌ایم. بعد هم شروع می‌کنیم به کندن، مرده که سبک باشد، زمین زودتر کنده می‌شود، اما بعضی وقت‌ها، باید تا چند روز بیل بزنیم تا بلکه یک نقطه، سوراخ شود، اگر هوا خوب باشد که مرده را زیر همان سایبان بیرون نگه می‌داریم، اما داغی تابستان، مجبورمان کرده  چند روز پیش عزیزانمان، داخل کپر، اشک بریزیم! خدا می‌داند که در آن روزها بر ما چه گذشته!»«مجید» این اواخر، خودش دو بار درد دل کندن را چشیده، اصلاً دو بار تا ته دنیا رفته و برگشته است، برای همین، حرف مرگ که وسط می‌آید، چین‌های پیشانی‌اش، پر چین‌تر می‌شود و ناخواسته رد حرف را می‌برد سمت «غلامعباس».«مرده‌ها که رفته‌اند، فکری به حال زنده‌ها کنید، همه‌شان یا سل دارند یا ریه‌هایشان از کار افتاده، عمرشان به 40سال نرسیده به اندازه 80 ساله‌ها درد می‌کشند، کپرها که پنجره ندارد، زمستان‌ها آنقدر دود جمع می‌شود که نمی‌شود کنار دستی‌ات را پس بزنی، از ترس سرما، دود می‌خوریم، اما بیرون نمی‌رویم. می‌توانی بفهمی در یک جای تنگ پر از دود، نفس کشیدن یعنی چه، سرفه پشت سرفه، درد پشت درد…!.» چراغ نفتی….؟سؤالم تمام نشده، می‌پرد وسط حرفم :«ما تا به حال رنگ نفت را هم ندیده‌ایم. نفت برای از ما بهتران است! اینجا فقط می‌شود، نان پخت، داخل همین کپر… چند روز به چند روز یک کیسه آرد می‌خریم، می‌کند 50 هزار تومن… پول‌اش از یارانه‌هاست، بعد بسته به عهد و عیالت، نانش می‌کنی، اینجا قوت اصلی نان است، عیالوار که باشی، 3-4 روزه تمام می‌شود! بگویید زندانی‌های سیاسی را بیاورند اینجا، زندان از این بهتر؟! لااقل زندان یک بهداری دارد، ما اینجا محکوم به مرگیم….»گوشت، میوه، سبزی!؟…«چه!!! ماهی یکبار، دو ماهی یکبار…..چه می‌دانم آخرین دفعه کی بوده، دل ما به همین نان راضی است، همین یک کیسه هم به سختی تا اینجا می‌رسد. بچه‌های کمیته امداد بعضی وقت‌ها ماکارونی، عدس و این چیزها می‌آورند، ولی ما نمی‌خواهیم، همان یک کیسه آرد بسمان است!! بعضی‌ها بدبخت‌ترند، نه شناسنامه دارند، نه یارانه! کمیته هم که شناسنامه می‌خواهد!!»پیر خوشاب 67 خانوار دارد، اما فقط 15 خانواده عضو کمیته‌اند! می‌پرسید چرا؟ می‌گویند: «می‌دانیم همه در حد مددجو هستند، اما شرایط اجازه نمی‌دهد، زیر پوشش باشند!» یعنی مردها جوان‌اند، توانایی دارند، زور بازو دارند…» پس چرا بیکارند؟ چرا تنها کارشان چرخه زدن دورتادور بیابان است!؟ چرا بهترینشان با یک متر و 80 قد و 70 کیلوگرم وزن، باید 12 ساعت روز، فقط سنگ جمع کند!؟ صفر می‌گوید: «نه اهل افغان‌ام، نه پاکستانی، نه به زور خودم را اینجا جا داده‌ام، من یک ایرانی‌ام…!!»می دانسته می‌آییم، صورتش را به‌دست خواهرش سپرده، با یک منقاش کج و معوج، ابروهای مشکی تیره‌اش را اصلاح کرده و با یک سرمه قدیمی دست ساز، دورتادور چشمانش را سایه انداخته، «سمیه» دستم را می‌گیرد و می‌برد سمت تنها ساختمان آجری «پیر خوشاب»، همان که بالای قبرستان، چهره روستا را بزک کرده، بچه‌های کمیته می‌گویند با کمک یک خیر، این مدرسه را ساخته‌اند، اما جز چند نفر، کسی «اینجا» سواد خواندن و نوشتن ندارد، جوابش‌ ساده است. هر سرباز معلمی که آمده، دو روز نمانده، به بهانه‌ای رفته و برنگشته است! حالا همین ساختمان هم لای سنگ‌ها خاک می‌خورد!مسیر «پیر خوشاب» از «چاه ابراهیم» می‌گذرد، همان روستای تقریباً آبادی که این روزها برای اهالی «پیر خوشاب» به یک حسرت همیشگی تبدیل شده، لااقل درمانگاه که ندارد، یک «خانه بهداشت» دارد، نه مردم حداقل یک در میان به جای کپر، در خانه‌های آجری 40-30 متری ساکنند که روزگاری به اسم «مسکن مهر»! قالبشان کرده‌اند…… اما برای پیر خوشابی‌ها، همه این چیزهای ساده، به یک عقده بزرگ تبدیل شده، حسرت نه، عقده! عقده‌ای که مجبورشان کرده، بساطشان را روی کولشان بگذارند و با همان چند دست اسباب و اثاثیه درب و داغان، مسیر «پیر خوشاب» را تا «چاه ابراهیم» پیاده گز کنند! اما پایشان نرسیده، به اجبار بازگشته‌اند، اینجا «زمین»، ارزش ‌اش کمتر از خار بیابان است، اما «آب»….امان از بی‌آبی، یک کاسه‌اش به اندازه، چندین گرم طلا می‌ارزد. اینجا همین چند ده نخل و یک چاه آب نمی‌گذارد، کسی عرصه را برای دیگری بازتر کند. دور تا دور زمینشان را چسبیده‌اند تا مبادا، غریبه که نه، دوست و آشنایی به هوای آبادی، کمی نزدیک‌تر شود، اصلاً درد پیرخوشابی‌ها از همین نقطه آغاز می‌شود، نقطه‌ای که برای ما «فقر مطلق» است…. «کریم شهسواری» ریش سفید پیرخوشاب است، مردی که درهمه این سال‌ها، هر چه در چنته داشته را رو کرده تا اهالی را از این نقطه، فراری دهد.: «3 سال پیش، 20 خانوار را برداشتم و به سمت زه کلوت رفتیم، نزدیکی‌های پلیس راه، هرکس هرچه داشت فروخت تا از این جهنم دره فرار کند. روی هم 50 میلیون جمع کردیم تا یک موتور چاه بخریم. قبل از کوچ قرار بود به ما زمین بدهند، ولی حالا فهمیدیم همان یک حلقه چاه هم به نام اداره اتباع است. سند هم داشتند. از آن وقت تا حالا هر روز درگیریم، چند بار با اسلحه به جانمان افتادند، هر روز یک تهدید، می‌گویند با تریلی از روی کپرهایتان رد می‌شویم. شما بگویید ما واجب‌تریم یا اتباعی که دیگر اثری از هیچ کدامشان در آنجا نیست! ما گدا نیستیم که یک زمانی برای خودمان کسی بودیم، دامپروری می‌کردیم. تا الان ده‌ها نامه و مستند جمع کرده‌ایم، همه جا رفته‌ایم، ولی حرفمان به گوش کسی نمی‌رود، همه‌اش قول می‌دهند، وعده می‌دهند، کی عملی می‌شود؟ خدا می‌داند!»از روستا بیرون نیامده، اهالی یکبار دیگر دوره‌مان می‌کنند، به هرچه دستشان می‌آید، متوسل می‌شوند، از التماس و خواهش گرفته تا گریه و زاری، حرفشان اما یکی است: «به هرچه می‌پرستید ما را از اینجا ببرید، ببرید یک جا که زمین باشد و یک حلقه چاه، دیگر هیچ چیز نمی‌خواهیم….» بچه‌های کمیته امداد می‌گویند، چند ماه پیش یک نامه به استاندار نوشته‌اند تا تکلیف جابه جایی‌شان روشن شود، از اینجا که بروند، برای همه‌شان هم شغل دست و پا می‌کنند، هم وام قرض‌الحسنه، ولی اینجا نمی‌شود، یعنی بی‌فایده است! ولی ظاهراً همان نامه هم در پروسه اداری گیر کرده است! ساعت به نزدیکی‌های 2 نرسیده، بساطمان را جمع می‌کنیم تا به «زه کلوت» برگردیم، می‌دانیم کارمان به شب بکشد، برگشتمان سخت‌تر می‌شود، اصلاً رانندگی در جاده سنگلاخی با دو سر دره! کار هر کسی نیست، اما با اهالی که چشم در چشم می‌شویم، دل کندنمان سخت می‌شود، از لحظه‌ای که پایمان به پیرخوشاب رسیده، کسی از دور وبرمان جُم نخورده است، به خیالشان، رئیس جمهوری، کسی هستیم! چنان به‌حضورت دلبسته‌اند، چنان به چشم‌هایت زل زده‌اند، چنان محو حرف‌ها و حرکاتت شده‌اند که دلت نمی‌آید رهایشان کنی! دلت می‌خواهد همین حالا، بساطشان را روی کولت بگذاری و از آن شعب قحطی، نجاتشان دهی! اما….در میانه راه هنوز به «کنج کسور» نرسیده، هرازچند کیلومتر، یک راکب موتورسوار که به رسم بلوچ‌ها، دستمالی را دور تا دور سرش محکم پیچانده، برایت دست تکان می‌دهد، اول به خیالمان سلام می‌دهد، چون اینجا دیدن یک خودرو، به اندازه دیدن یک جت در خیابان‌های تهران، تعجب‌برانگیز است اما بعد‌تر می‌فهمیم که دارو می‌خواهند. هر قرص و دوایی که باشد. به خیالشان هر که سوار ماشین است، از علم پزشکی سر در می‌آورد! مرد، پاچه شلوارش را می‌دهد بالا، می‌گوید چند وقت پیش از تپه افتاده، حالا پایش سیاه شده است، دوا می‌خواهد، من یک ژلوفن از کیفم در می‌آورم، می‌گوید، دیگر نداری؟ هرچه‌داری بده، دعایت می‌کنم….
برش«دهکده امید» در راه است….بعد از آنکه به تهران می‌آییم پیگیر نامه می‌شویم، همان سند رهایی «پیرخوشابی‌ها از دره فلاکت و بدبختی»، بنا به اظهارات و مستندات کمیته امداد، روستای «پیرخوشاب» یکی از فقیرترین روستاهای کشور شناخته شده است. مسئولان استانداری، اما برخلاف آنچه اهالی گفته بودند، خبرهای خوشی دارند. می‌گویند تا آخر امسال، 4 روستا که «پیر خوشاب» در صدرشان است به جایی در نزدیکی زمین‌های استانداری منتقل می‌شوند.  مدیر کل امور روستایی و شوراهای استانداری کرمان با اعلام این خبر به ما می‌گوید: «درجنوب کرمان در بخش جازموریان با محوریت «زه کلوت»، 23 روستا وجود دارد، اما 4 روستا یعنی «پیر خوشاب»، «کنج کسور»، «گواه چاران» و «پتکی» از نظر معیشتی، در شرایط نامساعدتری قرار دارند. مسئولان استانداری تاکنون چندین بار به این روستاها سر زده‌اند و این‌طور نبوده که گذرشان به این مناطق نیفتاده باشد، براساس همین بازدید‌ها کارگروهی در استانداری تشکیل شده که تیم‌های مختلفی از مدیران این روستاها را بررسی کرده‌اند.»هادی شهسوار‌پور درباره کوچ 20 خانوار پیر خوشابی به زمین‌های استانداری هم این‌طور توضیح می‌دهد: فعلاً بر سر چاه اتباع مشکلاتی وجود دارد و آنها حکم اخراج گرفته‌اند. اما به بنیاد مسکن مأموریت داده شده تا از نظر کالبدی، منطقه را بررسی کرده و جایگاهی را برای اسکان آنها آماده کند. ظاهراً جایگاهی نزدیک به استانداری که چند چاه کشاورزی دارد و متعلق به جهاد کشاورزی و منابع طبیعی است، برای آنها در نظر گرفته شده. البته هنوز چاه‌ها پلمب هستند. خوشبختانه بنیاد مسکن برای ساخت وساز در این منطقه اعلام آمادگی کرده است. تنها کار باقی مانده به سازمان «آب منطقه ای» مربوط می‌شود که درحال بررسی منطقه از لحاظ بارندگی و سیلاب است. پس از اینکه نتایج مطالعات آنها اعلام شد، بزودی نخستین بحث اسکان انجام می‌شود. قرار است اسم این منطقه «دهکده امید» گذاشته شود.
کمیته امداد در این منطقه چه می‌کند؟قطعاً این سؤال بارها و بارها به ذهن همه ما خطور کرده است، اما جوابش چندان ساده نیست. کمیته امداد امام خمینی برای هر نوع کمک‌رسانی در «پیرخوشاب» اعلام آمادگی کرده است، اما مسأله اینجاست که مسیر صعب‌العبور،  اجازه کمک‌رسانی راحت و منظم را نمی‌دهد. مسئولان کمیته امداد هم می‌گویند اگر اهالی را جابه‌جا کنید هرکاری از دست‌شانبر بیاید، انجام می‌دهند! ابراهیم پیروزی، رئیس کمیته امداد بخش زه کلوت، نزدیک‌ترین جا به روستاییان «پیر خوشاب» می‌گوید که با همه سختی‌ها، امسال یک تیم دو نفره از دندانپزشکان را به این منطقه برده‌اند، اما وضعیت به گونه‌ای است که تنها معاینه و چند درمان دوره‌ای، جوابگوی مردم نیست. او همچنین می‌گوید که در اربعین همین امسال یک بسته مواد غذایی، پوشاکی و غیره به ارزش 28 میلیون تومان را به منطقه برده  و از اوایل امسال هم تا آنجا که می‌توانستند 3 مرحله، پای خیرین را به آنجا باز کرده‌اند. حتی 3 مرحله بسته مواد غذایی هم به دست پیرخوشابی‌ها رسیده است. اما بعد محرومیت به حدی است که این کمک‌های دوره‌ای نمی‌تواند برایشان کارساز باشد.

عضویت در تلگرام عصر خبر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
طراحی سایت و بهینه‌سازی: نیکان‌تک