مولانا پدر عرفان

غرب به درستی می داند که ایران زادگاه فرهنگ و تمدن جهان است ولی از عنوان درست آن خودداری می نماید.

عصر خبر – اسماعيل شاه محمدي* – جلال‌الدین محمد بلخی معروف به مولوی (‎۶ ربیع‌الاول ۶۰۴، بلخ یا وخش – ۵ جمادی‌الثانی ۶۷۲ هجری قمری، قونیه) از مشهورترین شاعران فارسی‌زبان ایرانی‌تبار است. نام کامل وی «محمد ابن محمد ابن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی» بوده و در دوران حیات به القاب «جلال‌الدین»، «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» نامیده می‌شده‌است. در قرن‌های بعد (ظاهراً از قرن ۹) القاب «مولوی»، «مولانا»، «مولوی رومی» و «ملای رومی» برای وی به کار رفته‌است و از برخی از اشعارش تخلص او را «خاموش» و «خَموش» و «خامُش» دانسته‌اند. زبان مادری وی پارسی بوده است .

مولوی خود زادهٔ بلخ یا وخش بود در خراسان بزرگ (که اکنون بخش‌هایی از آن واقع در افغانستان و تاجیکستان است)، و در زمان تصنیف آثارش (همچون مثنوی) در قونیه در دیار روم (واقع در ترکیهٔ امروزی) می‌زیست. با آنکه آثار مولوی به عموم جهانیان تعلق دارد، ولی ایرانیان و پارسی زبانان بهرهٔ خود را از او بیشتر می‌دانند، چرا که آثار او به زبان پارسی سروده شده، و از محیط فرهنگ ایرانی بیشترین تاثیر را پذیرفته‌است. داستانهای مثنوی عموما با فرهنگ ایران آن روزگار منطبق بوده‌است. داستان کبودی زدن قزوینی نمونه‌ای بارز از اینگونه تاثیر فرهنگی ایران بر مثنوی و مولوی است.

آثار مولانا تأثیر زیادی بر ادبیات و فرهنگ ترکی نیز داشته‌است. دلیل این امر این است که اکثر جانشینان مولوی در طریقه صوفی‌گری مربوط به او از ناحیه قونیه بودند و آرامگاه وی نیز در قونیه است.

ای بسا هندو و ترک همزبان    
ای بسا دو ترک چون بیگانگان

برخی مولوی‌شناسان (ازجمله عبدالحسین زرین‌کوب) برآنند که در دوران مولوی، زبان مردم کوچه و بازار قونیه، زبان فارسی بوده‌است.

 پدر او مولانا محمد بن حسین خطیبی معروف به بهاءالدین ولد و سلطان‌العلما، از بزرگان صوفیه و مردی عارف بود و نسبت خرقهٔ او به احمد غزالی می‌پیوست. وی در عرفان و سلوک سابقه‌ای دیرین داشت و چون اهل بحث و جدال نبود و دانش و معرفت حقیقی را در سلوک باطنی می‌دانست نه در مباحثات و مناقشات کلامی و لفظی، پرچم‌داران کلام و جدال با او مخالفت کردند.

 از جمله فخرالدین رازی که استاد سلطان محمد خوارزمشاه بود و بیش از دیگران شاه را بر ضد او برانگیخت. سلطان‌العلما احتمالاً در سال ۶۱۰ هجری قمری، هم‌زمان با هجوم چنگیزخان از بلخ کوچید و سوگند یاد کرد که تا محمد خوارزمشاه بر تخت نشسته، به شهر خویش بازنگردد. روایت شده‌است که در مسیر سفر با فریدالدین عطار نیشابوری نیز ملاقات داشت و عطار، مولانا را ستود و کتاب اسرارنامه را به او هدیه داد. وی به قصد حج، به بغداد و سپس مکه و پس از انجام مناسک حج به شام رفت و تا اواخر عمر آن‌جا بود و علاءالدین کیقباد پیکی فرستاد و او را به قونیه دعوت کرد.
مولانا پدر عرفان

مولانا در نوزده سالگی با گوهر خاتون ازدواج کرد. سلطان‌العلما در حدود سال ۶۲۸ هجری قمری جان سپرد و در همان قونیه به خاک سپرده شد. در آن هنگام مولانا جلال‌الدین ۲۴ سال داشت که مریدان از او خواستند که جای پدرش را پر کند.

همه کردند رو به فرزندش    
که تویی در جمال مانندش
شاه ما زین سپس تو خواهی بود    
از تو خواهیم جمله مایه و سود

سید برهان‌الدین محقق ترمذی، مرید پاکدل پدر مولانا بود و نخستین کسی بود که مولانا را به وادی طریقت راهنمایی کرد. وی سفر کرد تا با مرشد خود، سلطان‌العلما در قونیه دیدار کند؛ اما وقتی که به قونیه رسید، متوجه شد که او جان باخته‌است. پس نزد مولانا رفت و بدو گفت: در باطن من علومی است که از پدرت به من رسیده. این معانی را از من بیاموز تا خلف صدق پدر شوی. مولانا نیز به دستور او به ریاضت پرداخت و نه سال با او همنشین بود تا اینکه برهان‌الدین جان باخت.

مولانا اکنون به درجه یک انسان کامل رسیده است، یک عالم زاهد.
برخورد مولانا با شمس تبریزی  او را از یک عالم ِ زاهد، تبدیل به یک عالمِ عاشق میکند. این ملاقات که در واقع جرقه ای بود در زندگی مولانا، در سال ۶۴۲ حادث شد.

 افسانه هایی در مورد دیدار شمس و مولانا ذکر شده است:
روزی مولانا در حال درس دادن بود که شمس وارد مجلس می شود. شمس لباسی مندرس بر تن داشته و در گوشه ای از حجره می نشیند. در انتهای جلسه شمس از مولانا می پرسد:” این کتابها چیست در دست تو؟” مولانا نگاهی به ظاهر شمس می اندازد و جواب می دهد: “تو ندانی”. فی الحال آتش در کتابها می افتد. مولانا میگوید: “این چه شد؟” شمس پاسخ می دهد: “تو ندانی”.

افسانه بالا را با این تفاوت هم نقل کرده اند که شمس جواب میدهد: “آن که در دست داشتی قال بود و این حال”.

در بازار قونیه شمس دکه ای داشت و قفل بزرگی بر آن زده بود. همگان گمان می بردند که باید چیز با ارزشی داخل مغازه باشد، در صورتی که جز یک زیلو و خود شمس چیز دیگری نبوده. یک روز مولانا با همراهان به حمام می رود، سوار بر اسب و با وسایل بسیار. شمس جلوی مولانا را میگیرد می پرسد که :”بایزید بالاتر بود یا محمد(ص)؟” مولانا جواب میدهد: “این چه سوالی است. معلوم است که محمد(ص) بالاتر از بایزید بود”. شمس میگوید: “پس چطور است که پیامبر خطاب به خداوند میگفت: هیچ کس نتوانست آنقدر که حد تو بود، تو را عبادت کند و هیچ کس نتوانست آنقدر که حد تو بود، تو را فهم کند. ولی بایزید بسطامی میگفت: من آنچنان در عبادت خداوند به مرتبه بالایی رسیده ام که باید خودم را  تسبيح کنم”. مولانا از جواب شمس عاجز میماند و از آن به بعد مرید او میشود و این آغازین دیدار آنها بوده است.(جواب سوال شمس: ظرف محمد(ص) آنقدر گنجایش داشته که هرچه از معرفت در آن ریخته میشده باز کم بوده ولی گنجایش بایزید کم بوده که چنین حرفی را میزند. گرچه بایزید بسطامی از عرفای بزرگ و انسانهای وارسته زمان خود بوده است.)

یک مورد دیگر هم از روابط شمس و مولانا نقل شده که: شمس و مولانا به دریاچه ای می رسند. شمس به مولانا میگوید: “تو بگو یا شمس! یا شمس! و به دنبال من بیا”. مولانا همین کار را میکند و با شمس بر روی دریاچه راه می روند. مولانا دقت میکند و میبیند که خود شمس میگوید: یا علی! پس او هم میخواهد همین کار را بکند. میگوید:” یا علی!” در دم در آب فرو میرود.

نه شمس انسان معمولی بوده است و نه مولانا. هر دو انسانهای بزرگی بوده اند. نکته دیگر در این باب اینکه اینطور نبوده است که شمس تنها اسرار وجود را برای مولانا بازگو کرده باشد. بلکه انسانهای دیگری هم بوده اند که شمس در سر راه آنها قرار گرفته باشد. اما این نکات تنها در مولانا جلال الدین تاثیر کرده و او را پخته و عاشق میکند. در همین راستا داستان درویش و عطار است که میگویند: روزی درویشی به در حجره عطار می آید و به اشیا و لوازم درون عطاری او خیره میشود. بعد از مدتی طولانی عطار از این کار او خسته می شود و  از او می پرسد که چرا به اینها نگاه میکنی؟ چرا به اینها دل میبندی(یا جمله ای با این مضمون). درویش پاسخ میدهد:” من به چیزی دل نمیبندم. من هیچ چیز در این جهان ندارم و آنقدر از این دنیا دل کنده ام که هر وقت که بخواهم میمیرم”. و همان زمان درون حجره عطار بر روی زمین دراز میکشدو می میرد. و این آغاز تحول در عطار است. بدون شک درویش پیش از عطار نزد افراد دیگری هم رفته و کرامات خود را نشان داده ولی این تاثیر را فقط در عطار نیشابوری میگذارد. بنابراین میتوان نتیجه گرفت که هم مولانا به شمس احتیاج داشته، برای کسب معرفت و هم شمس به مولانا، برای انتقال معرفت.

بیقراری و نا آرامی جلال الدین محمد مولود حدت . شدت . غیرت و صداقت در عشق شمس است که همه کاینات را دروجود معشوق می دید و خود را دیوانه عشق می دانست چه بسیار روزان و سرشبانی سرکشتگی و آشفتگیش را در سماع و پایکوبی می گذرانید واستمرار در چرخندگی بیانگر طبیعت نا آرامش بود ظاهر بينان ، قونیه می گفتند مدرس بلامنازع ،ملأى روم ، از درد عشق دیوانه شده است .

مولانا با اینکه در سی و پنجمین بهار زندگیش بود عشق شمس کهنسال طوفانی در روح و جانش  برانگیخت ولی جلاالدین محمد از این طوفان که چون نیزک یا شهاب  ثاقب  در آسمان دلش جهید و سراسر پیکرش یکباره گرم کرد شادمان بود و رندانه می گفت :
من ذوق و نور شده ام این پیکر مجسم نیستم

برای درک عظمت منشور عرفان ویژه جلال الدین محمد که در آثارش پنهانست باید شناگر تجربه ای عظيم بود و از دریاهای مواج و سهمگین دیوان کبیر شش دفتر مثنوی و رساله فيه مافیه نهراسید و شنا کرد تا صدفهای حامل درهای گرانبها را فراچنگ آورد.

 بايد كه درین سیر و سلوک که هفت وادی یا هفت منزل و بقولی هفت خوان تصوف  است توجهی عميق داشت و  ميبايست مداح عظمت و مقام و مرتبت انسان و حضورش در کاینات بود و معرفت صوفیانه را از خویشتن شناسی آغاز کردو هر سالک مومنی وقتیکه صفحات کتابی را با وجود تکوینی خود ، و  با خلوص نیت مطالعه و محتوای آنرا بخوبی درک نمود، بی شک پروردگار خود را بهتر شناخته است، پس مفاتح عرفان جلال الدین محمد خود شناسی است

اخلاق ،افکار وعقاید مولوی دریایی بس عطیم و پهناور است که در این گفتار بیش از یک قطره آن ر ا نمی توان ارائه داد،باید سالها در عرفان غور کرد تا توفیق درک مطالب اثر عظیم مولانا را به دست آورد و توانست پیرامون افکار او شرح و تعلیق نوشت.مولانا جلال الدین رومی یا مولانا محمد بلخی خراسانی در بیان اطوار عشق ‌‌، زبان خاص خود را دارد .

 مولانا دارای بیانی گرم و نغمات  خسته و در مقام بیان تحقیقات عرفانی ،آنچنان مطالب را تنزل می دهد تا به فهم نزدیک شود و در بیان و گرمی سخن آدمی را جذب می کند و شور و  حالی خاص می بخشد.مولانا نیک آگاه بود که همه مظاهر دنيوى  جز اسطرلابهای ضعیفی که راهى به سوی آفتاب الهی را نشان میدهند ،نیستند .
اما اگر غباری بر نمی خاست و یا برگهای باغ به رقص در نمی آمد ند ،جنبش نسیم پنهان که جهان را زنده میدارد گچونه قابل رءیت می شد ؟هیچ چیز بیرون از این رقص نیست:
عالم همه مظهر تجلی حق است

 مولانا در سن پختگی عقلانی، یعنی حدود چهل سالگی، با شمس تبریزی ملاقات کرد.
در حقیقت ملاّی رومی سوخته شمس تبریزی است. آنگاه که مولانا با شمس برخورد کرد دانشمندی بود که سرد و خاموش در گوشه ی قونیه تدریس فقه و ادبیات می کرد و سوخته پرهیجان نبود:

زاهد بودم، ترانه گویم کردی
سر حلقه ی بزم و باده جویم کردی
سجاده نشین با وقاری بودم
بازیچه ی کودکان کویم کردی

مواجهه با شمس وجود مولانا را به آتش کشید و از آن شعله ها افروخت.
ملاّی روم دیوان شمس را به یاد مراد و محبوب خویش سروده است. در مثنوی نیز به کرّات می بینیم که مولانا به دنبال مطلبی است اما همین که به مناسبتی مثلاً لفظ خورشید و شمس و یا تبریز به میان می آید، عنان سخن را برمی گرداند و در وصف محبوب خویش، ابیات عاشقانه ای ایراد می کند:

این نفس جان دامنم برتافته است

اینکه شمس در ملاقاتهای پنهانی روز و شب به مولانا چه آموخت و از چه اسراری برای وی پرده گشود، بر تاریخ معلوم نیست، اما از روی رفتار مولانا می توان حدس زد که قدرت نفس شگرفی در شمس تبریزی بود که باعث شد عالمی درجه یک و دارای حوزه تدریس و شاگردان و مریدان فراوان،به یک باره پشت پا به همه این عناوین بزند و به اموری روی آورد که در زمانه خویش از بدترین کارها شمرده می شد؛ یعنی رقص و شاعری. تأثیر شمس بر مولانا به حدی بود که شاگردان ملاّی روم آتش حسادت شمس را در دل افروختند و در نهان و آشکار به او ناسزا گفتند و ساحرش نامیدند.

شمس از کردارهای ناهنجار مریدان مولانا به ستوه آمد و قونیه را ترک گفت. یاران پشیمان شدند و از مولانا عذرخواهی کردند. ملای روم نیز با پیغامهای جانسوز عاشقانه از شمس درخواست کرد به قونیه بازگردد. سلطان ولد، پسر مولانا، به شکرانه بازگشت شمس، یک ماه پیاده در رکاب او سپرد تا آنکه به قونیه رسیدند. اما دیری نگذشت که مریدان حکایت از سرگرفتند، و این بار شمس برای همیشه غایب شد و کسی ردپایی از او نیافت. مولانا به قصد پیدا کردن شمس ماهها سفر کرد و در دمشق بی تاب و بی قرار به جستجوی او پرداخت، تا جایی که مردم دمشق شگفت¬زده شدند و با خود گفتند: او کیست و چه بزرگی است که این خورشید عرفان و معنا، همچو ذره ای در پرتو انوار او چرخ می زند؟ از آن سوی نیز مردم قونیه بی¬تاب وجود مولانا بودند، به حدی که به سلطان روم عریضه ها نوشتند که مولانا را باز گرداند. سرانجام مولانا با ناامیدی از دیدار شمس به دیار خود بازگشت.

صلاح الدین زرکوب چهارمین شخصیتی بود که بر مولانا اثر گذارد. وی تا حدی توانست جای شمس را پرکند. صلاح¬الدین برخلاف سه نفر پیشین که استادان سلوک علمی و نظری بودند، از علوم نظری و فضل علمی بی بهره بود. مردی بود عامی و پیشه ی زرکوبی داشت. حتی کلمات را نمی توانست درست تلفظ کند، مثلاً قفل را قلف می گفت و مبتلا را مفتلا.
مولانا مدت ده سال با صلاح الدین معاشر بود و علناً می گفت آن شمس که می گفتم و می جستم به صورت صلاح الدین باز آمده و او در واقع نرفته است؛ تنها جامه عوض کرده است.

یاران مولانا درباره صلاح الدین نیز سعایت کردند و طعن ها زدند و حتی وی را تهدید به مرگ کردند. صلاح الدین پس از یک دوره بیماری جان به جان آفرین تسلیم کرد. وی وصیت کرده بود که چون بمیرد مصیـبت خانه ی سرای سپنج موجب سرور و کمال شادمانی است نه عزا و سوگ. از این رو مردمان سماع کنان و دف زنان و هلهله کنان او را به خاک سپردند.

آخرین شخصیت تأثیرگذار بر مولانا که خزاین ملاّی روم را آشکار کرد، حسام الدین چلبی بود. وی برخلاف استادان قبل، شاگرد و مرید مولانا به شمار می رفت. مولای روم سخت به وی دلبسته بود و در آینه ی او خود را تمام قد و روشن می دید. مولانا شدت علاقه ی خویش نسبت به حسام الدین را در جای جای مثنوی ذکر کرده است. آورده اند: “روزی مولانا با جمع اصحاب به عیادت حسام الدین چلبی رفت. در میان محلّه سگی برابر آمد. کسی خواست او را برنجاند، فرمود که «سگ کوی چلبی را نشاید زدن»”.

مولانا پدر عرفان
بهر حال ،سخن از مولوى گفتن بسيار سخت است ،و تنها ميشود به آثار شگرف وى أشارت نمود
  مانند كتاب سترگ مولانا، مثنوی معنوی ،که به حق قرآن عجم می‏خوانندش. این مثنوی حاصل نشستها و جلساتی است که مولانا با خویشاوندان روحانی‏اش در طی چهارده سال داشته است.
باری، شش دفتر مثنوی فراقنامه مولاناست، که نی وجودش از نیستان عالم علوی بریده شده است؛ آواز محزون نی یادآور همین جدایی است؛ و…

در پایان باید متذکر شد که جهان از دیدگاه بزرگ مولانا به شگفت آمده است و به همین جهت یونسکو سال 2007 را نیز به نام مولانا بلخی نام گذاری نموده است . سال 2003 نیز سال زرتشت فیلسوف نام گذاری شده بود . غرب به درستی می داند که ایران زادگاه فرهنگ و تمدن جهان است ولی از عنوان درست آن خودداری می نماید . ساخت فیلم موهن 300 آمریکا یا اسکندر ملعون و جعل نام خلیج فارس توسط انگلستان و آمریکا و اعراب و ادعای اعراب برای جزایر سه گانه ایران و برپایی نمایشگاه دروغین امپراتوری شیطانی ایران توسط انگلستان و . . . از این موارد متجاوزانه در جهت تغییر چهره تمدن ایران بر پایه دروغ است .

یکی از معضلات فرهنگی کنونی ایران زمین سرقت مشاهیر و فرهنگ و تمدن ماست . شاید کوتاهی و سهل انگاری ما مهم ترین عامل چنین وقایعی باشد . ترکیه کشور همسایه ایران و به عبارتی امپراتوری متلاشی شده و متجاوز عثمانی که بارها کشور ما را مورد تاخت و تاز قرار داد , امروز دست بر روی این عارف بزرگ ایرانی گذاشته است و مولانای بلخی را به دلیل آنکه در قونیه ترکیه وفات یافته است از مشاهیر ترک می خواند.

جای بسی شگرفی و کوته فکری است که حتی يك درصد بخواهیم مولانا را ترک نژاد از ملت عثمانی ها بخوانیم . زادگاه هر فرد معرف ملیت اوست . در ثانی مولانا کتابش را نیز به پارسی برای جهان باقی گذاشت و مایه تاسف است که کسانی بخواهند برای کشور مجهول الهویه خود که حتی تا پیش از عثمانی ها یکی از ایالات ایران بوده است امروز دست به سرقت فرهنگی و بزرگان ایران بزند . درست مانند اعراب که ابوریحان بیرونی و ابن سینا ایران را از مشاهیر عرب خوانده اند.

* رئيس انجمن صنفي خبرنگاران شهرستان ري

عضویت در تلگرام عصر خبر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
طراحی سایت و بهینه‌سازی: نیکان‌تک