گزارشی از قمار و قمارخانه در تهران

قمارباز همچنان مشغول زیر و رو کردن کارت‌هاست و تندتند جابه‌جایشان می‌کند. بی هیچ ترسی، بی هیچ مزاحمی. مردی که مقابلش زانوها را بغل کرده و روی زمین نشسته ناگهان عین فنر از جا می‌پرد و با کف دست می‌زند روی پیشانی‌اش. مغازه‌دار از لابه‌لای نچ‌نچ‌هایش می‌گوید این یکی هم باخت. حالا معلوم نیست چقدر سرش کلاه رفته ... صدهزار تومان؟ دویست هزار تومان ... می‌پرسم در این حد شرط‌بندی می‌کنند؟ آقای مغازه‌دار کلاهش را جابه‌جا می‌کند و سوتی می‌زند، می‌گوید: «بی‌خبری دختر جان. بیشتر از اینها هم شرط می‌بندند. حالا چرا اینقدر پرس‌وجو می‌کنی؟» می‌گویم چون برایم عجیب است. همین.

چهارشنبه، ساعت 2 بعد از ظهر، خیابان مولوی. وسط پیاده‌رو شلوغ است. مردها حلقه زده‌اند و با گردن‌های تا شده به یک نقطه روی زمین خیره مانده‌اند.

به گزارش عصر خبر ، روزنامه «ایران» در ادامه نوشت: از دور معلوم نیست چه خبر است. معرکه‌گیری؟ ژانگولربازی؟ شاید یکی روی زمین خوابیده تا موتور از رویش رد شود یا شاید دارد زنجیر پاره می‌کند. از دور می‌شود هر فکری کرد جز آنچه در حال رخ دادن است.

مرد مغازه‌دار روی چهارپایه‌اش نشسته، قاطی صابون و لیف و پودر و شامپو و … . مغازه‌اش بوی تمیزی می‌دهد. از دور به ماجرا نگاه می‌کند، سرش را تکان می‌دهد، نچ‌نچ می‌کند و دائم کلاه آذری مشکی‌اش را از سرش برمی‌دارد و دوباره می‌گذاردش همانجا که بود.

جلوتر که می‌روم تازه معلوم می‌شود که نه زنجیر پاره‌کردنی در کار است و نه‌ معرکه‌گیری‌ای. فقط چند کارت است که مرد تندتند زیر و رویشان می‌کند. روی زمین وسط پیاده رو نشسته، شلوار کرپ گشاد پیله‌دارش را کمی بالا کشیده و زانوهایش را بغل گرفته. دولاست و نمی‌توان چهره‌اش را دید فقط موهای مشکی و مجعدش از بین حلقه مردان سوسو می‌زند. بقیه دورش ایستاده‌اند، بعضی‌ها هم مثل خودش زانو به بغل نشسته‌اند و چارچشمی زل زده‌اند به ورق‌هایی که مقابلشان زیر و رو می‌شود.

هیچ زنی در بینشان نیست. جوری به کارت‌ها چشم دوخته‌اند که کلاه سرشان نرود و اگر کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه باشد، مچ‌گیری کنند اما مغازه‌دارانی که هر روز جلوی مغازه‌شان بساط قمار برپا می‌شود، خوب می‌دانند که سر همه‌شان از بیخ کلاه خواهد رفت.

قمار؟ چطور ممکن است؟ قمار کنار خیابان؟ مگر ممنوع نیست؟ مرد مغازه‌دار باز هم کلاه آذری‌اش را جا به جا می‌کند و از این همه تعجب جوری می‌خندد که انگار یک جوک خیلی خنده‌دار برایش تعریف کرده‌ام. از خنده‌اش خنده‌ام می‌گیرد و با لبخندی ماسیده می‌پرسم آنقدر خنده‌دار بود؟ خنده‌اش را جمع و جور می‌کند و قیافه‌ای جدی به خودش می‌گیرد: «دختر جان اینجا همه‌جور خلافی پیدا می‌شود. حالا تو چرا درباره‌شان پرس‌وجو می‌کنی؟ نکند می‌خواهی مشتری شوی؟» و باز هم کلاه آذری‌اش را روی سرش جابه‌جا می‌کند.

تا به حال به این فکر نکرده بودم که گوشه خیابان در انظار عمومی می‌شود مشتری یک قمارباز شد و شانس و اقبال را امتحان کرد. از آقای مغازه‌دار می‌پرسم حالا واقعا آنها که جمع شده‌اند و شرط‌بندی کرده‌اند در یک قمار بی دغل و کلک شریک شده‌اند یا کلاه سرشان رفته؟ مغازه‌دار همان طور که چشم به آنها دارد پوزخند می‌زند و می‌گوید: «بدبخت‌ها کرور کرور پول می‌بازند و خبر ندارند چه کلاه گشادی سرشان می‌رود. خبر ندارند آنکه روی زمین پهن شده و جلوی چشمشان کارت زیر و رو می‌کند هزار بار تمرین کرده و کارت‌هایش را خوب می‌شناسد و می‌داند چطور سر بقیه را کلاه بگذارد. تازه چند دستیار هم دارد که می‌آیند کنارش می‌ایستند قاطی جمعیت تا چند بار مثلا شرط را ببرند. همین که مردم می‌بینند یکی از بین جمعیت شرط را برده بیشتر تشویق می‌شوند که شرط‌بندی کنند و آن وقت کلاه است که سرشان می‌رود و پول زور است که می‌پردازند.»

قمارباز همچنان مشغول زیر و رو کردن کارت‌هاست و تندتند جابه‌جایشان می‌کند. بی هیچ ترسی، بی هیچ مزاحمی. مردی که مقابلش زانوها را بغل کرده و روی زمین نشسته ناگهان عین فنر از جا می‌پرد و با کف دست می‌زند روی پیشانی‌اش. مغازه‌دار از لابه‌لای نچ‌نچ‌هایش می‌گوید این یکی هم باخت. حالا معلوم نیست چقدر سرش کلاه رفته … صدهزار تومان؟ دویست هزار تومان … می‌پرسم در این حد شرط‌بندی می‌کنند؟ آقای مغازه‌دار کلاهش را جابه‌جا می‌کند و سوتی می‌زند، می‌گوید: «بی‌خبری دختر جان. بیشتر از اینها هم شرط می‌بندند. حالا چرا اینقدر پرس‌وجو می‌کنی؟» می‌گویم چون برایم عجیب است. همین.

مدام این جمله آقای مغازه‌دار در ذهنم تکرار می‌شود: «دختر جان اینجا همه‌جور خلافی پیدا می‌شود.» اینجا، چهارشنبه، ساعت 2 بعد از ظهر، خیابان مولوی. جایی شلوغ و پر رفت و آمد که سایه گنبد آبی افتاده بر سر پیاده‌رو و مغازه‌هایش. اما آقای مغازه‌دار به خیالش تنها همین یک گوشه شهر است که می‌شود در روز روشن شاهد قمار بود.

شنبه، ساعت 10 صبح، خیابان قنبرزاده، ضلع شمالی مصلی. پیاده می‌آیم تا به روزنامه برسم. تا روزنامه راهی نمانده. با خودم می‌گویم 5 دقیقه دیگر رسیده‌ام و بعد در ذهنم برای کارهایی که باید انجام بدهم برنامه‌ای ردیف می‌کنم اما ناگهان جمعی آشنا گوشه پیاده‌رو متوقفم می‌کند. جمعی از مردان که دایره‌وار ایستاده‌اند دور آنکه روی زمین پهن شده و کارت‌هایش را تندتند این‌رو و آن‌رو می‌کند. شاید بارها این جمع را دیده باشم اما بی‌توجه از کنارشان گذشته باشم. حالا اما می‌دانم که معنای این ایستادن‌های دایره‌وار چیست.

آنکه روی زمین نشسته و کارت‌ها را جا‌به‌جا می‌کند سن و سال‌دار است. موهایش پر و جوگندمی است و سبیل پرپشتی دارد. هرازگاهی دور و بر را می‌پاید و انگار خیالش مانند همتای خیابان مولوی‌اش آنقدرها هم آسوده نیست. خیالش تخت باشد یا نه به هر حال کارش را می‌کند و پولش را به جیب می‌زند، مانند قماربازانی که سر چهارراه‌ها می‌ایستند و سر پلاک ماشین‌ها شرط‌بندی می‌کنند. سر اینکه شماره اول پلاک ماشینی که می‌گذرد زوج است یا فرد.

قماربازها اما محدود به همین چند کوچه و خیابان نمی‌شوند و آنطور که یکی از شرکت‌کننده‌های پای ثابت مجالس قمار می‌گوید، خانه‌هایی هستند که صاحبخانه آنها را به قمارخانه تبدیل می‌کند و اصلا شغل اصلی‌اش همین است؛ قماربازی.

آقای قمارباز نمی‌خواهد نامش فاش شود پس اسمش را می‌گذاریم همان آقای قمارباز. از او می‌خواهم که درباره این قمارخانه‌ها و حال و هوایش بگوید. اینکه چند نفر در هر مجلس هستند و سر چه چیزهایی شرط‌بندی می‌کنند. آقای قمارباز از تعداد میهمان‌ها در هر مجلس می‌گوید و اینکه تمام کسانی که به این خانه‌ها راه پیدا می‌کنند باید آشنا باشند یا توسط یک آشنای قابل اعتماد معرفی شوند: «در هر مجلس پنج شش نفر بیشتر حضور ندارند و پوکر بازی می‌کنند. گاهی 21، بعضی وقت‌ها هم تخته‌نرد. طرف‌های بالای شهر بیشتر سر همین پوکر شرط‌بندی می‌کنند اما پایین شهر مثل افسریه تخته‌نرد هم زیاد بازی می‌کنند.»

از آقای قمارباز می‌پرسم زن‌ها هم در بین قماربازان هستند؟ می‌گوید: «خیلی وقت‌ها هستند و اصلا چندتایشان بین رفقا معروفند.»

آقای قمارباز از شرط‌بندی‌های 50 میلیونی و حتی بیشتر از آن می‌گوید و اینکه بارها دیده که چک‌هایی با این ارقام، سر یک بازی مسخره جابه‌جا شده.

آقای قمارباز نصیحتی هم برای جوان‌ها دارد: «هیچ وقت سراغ قمار نروید چون اعتیادآور است. یک بار که بروید یا می‌برید یا می‌بازید. اگر ببرید باز هم هوس می‌کنید قمار کنید. اگر هم ببازید مثل مار به خود می‌پیچید و منتظرید تا دوباره شرکت کنید بلکه این بار ببرید و جبران مافات شود. خلاصه در هر صورت چیزی جز گرفتاری و بدبختی ندارد. خیلی‌ها را دیده‌ام که از این راه زندگی و دار و ندارشان را از دست داده‌اند و آواره کوچه و خیابان شده‌اند. آنها هم که پولی به دست می‌آورند پول حرام است و برایشان برکتی ندارد. اینها را یک آدمی به شما می‌گوید که خودش تا بیخ در این منجلاب غرق شده، پس شما را به خدا سراغ این چیزها نروید.»

حرف‌های آقای قمارباز شبیه حرف‌های پیرمرد صابون‌فروش است در خیابان مولوی وقتی که از دور به ماجرا نگاه می‌کرد، سرش را تکان می‌داد و نچ‌نچ‌کنان کلاه آذری مشکی‌اش را روی سر جابه‌جا می‌کرد … .

عضویت در تلگرام عصر خبر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
طراحی سایت و بهینه‌سازی: نیکان‌تک